سعید شرافت

حوزه فعالیت
عناوین فعالیت‌ها
مدرک تحصیلی

گفتگو با دکتر سعید شرافت، دندان‌پزشکی که برای ارائه خدمات داوطلبانه به تانزانیا سفر کرد


جلب کردن دندان‌پزشکان به خدمت کردن در مناطق محروم، یکی از دغدغه‌های دولت‌ها، نه در کشور ما، بلکه در تمام دنیا است. اما در این میان، در تمام طول تاریخ، پزشکان و دندان‌پزشکانی هم بوده‌اند که زندگی در رفاه را گذاشته‌اند و برای انجام دادن رسالت انسانی خود، به بدوی‌ترین نقاط دنیا رفته‌اند. دکتر سعید شرافت، یکی از این افراد است. او که هم‌اکنون بیست و دو سال دارد، تا سن نه سالگی در شهرستان جهرم استان فارس تحصیل کرده و پس از آن برای تحصیل در مقطع چهارم، به همراه خانواده، بار سفر بسته و هفت سالی را در غرب تهران زندگی کرده است. مقطع سوم دبیرستان که از راه می‌رسد، برای بار دوم خانواده شرافت به دوبی مهاجرت می‌کنند و سعید دیپلم را در مدرسه‌ای در دوبی اخذ می‌کند. آن زمان، آرزویش پرواز و شنیدن نام “خلبان سعید شرافت” بوده است، اما دلتنگی خانه و خانواده تاب دورشدن از آن‌ها را به او نداده و رشته پزشکی بر آینده او نقش بسته است. ایرلند مقصد بعدی او است. یک‌سالی می‌گذرد و عشق به دندان‌پزشکی درونش غوغایی به‌پا می‌کند. جمهوری چک مقصد بعدی سعید شرافت می‌شود. گذر از امتحان ورودی او را مجاب به مطالعه یک‌ساله می‌کند. امتحان ورودی را از سر راه برمی‌دارد و رشته دندان‌پزشکی در جمهوری چک را آغاز می‌کند. دکترسعید شرافت که با او گفت‌وگو خواهم کرد،‌ سال سوم دندان‌پزشکی در کشور جمهوری چک است و کیلومترها از من فاصله دارد و آن‌سوی مرزهاست. آن‌سوی مرزها، برای نخستین‌بار تجربه‌های شیرینی از پزشک بدون مرز بودن را برایم می‌گوید. از روزهای سخت آفریقا که با عشق به مردم و درمان آن‌ها سپری می‌کرد.


آقای دکتر شرافت! چه شد که آفریقا را انتخاب کردید؟

این ماجرا ریشه در سال‌های خیلی دور زندگی من دارد. کلاس پنجم دبستان روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای یک مستند از آفریقا در شبکه چهار سیما بودم. مستند شرح گروهی بزرگ از پزشکان، مهندسان، تجار و دیگر افراد از نقطه‌نقطه دنیا بود که به آفریقا سفر کرده بودند. این گروه مشغول کمک به مردم آفریقا بودند. از آن زمان همیشه پیش خود می‌گفتم آیا روزی می‌رسد که من هم بتوانم دست نیازمندان را بگیرم و برای آن‌ها مفید باشم؟ در آن زمان بزرگ‌ترین آرزوی من همین بود. شروع این انگیزه از همان ١١سالگی رقم خورد.

هشت ماه پیش بود که بعد از چندین ‌سال بازهم این فکر را در ذهنم مرور کردم که درنهایت بتوانم به آرزوهای خود برسم. با شرکتی آشنا شدم که نامش Work the World بود. فعالیت این شرکت، اعزام دانشجویان پزشکی، دندان‌پزشکی و پیراپزشکی به مناطق محروم مانند غنا، تانزانیا، کامبوجی، فیلیپین، نپال، پرو، آمریکای جنوبی و بسیاری از کشورهای دیگر بود. این دانشجویان هم می‌توانستند به صورت رایگان فعالیت کرده و هم طی این سفر تجربه‌های لازم را کسب کنند. از همان لحظه آشنایی برای اعزام اقدام و روندی طولانی را برای تأیید شدن طی کردم. تمامی شرایط من برای احراز صلاحیت بررسی شد و در نهایت به تانزانیا اعزام شدم. سفر من سه هفته به طول انجامید. دو هفته در دارالسلام و یک هفته هم در روستایی به نام کیدودی بودم.


همراهان شما در این سفر چه کسانی بودند؟ تنها بودید یا با گروه خاصی همراه بودید؟

من با یک گروه بیست و پنج نفره همراه بودم. این گروه متشکل از همکارانی مانند پزشک، پرستار، ماما و فیزیوتراپیست بود و من تنها دندان‌پزشک این گروه بودم.


تنها دندان‌پزشک یک گروه امدادرسان بودن چه مزیتی برای شما داشت؟

تنها دندان‌پزشک بودن برای من یک شانس بود. رقابتی از لحاظ کاری وجود نداشت و می‌توانستم با مردم صمیمی و به آن‌ها نزدیک شوم و خدمات خود را به نحو احسن انجام دهم.


درباره شرکت  بیشتر توضیح دهید؟ دفتر این شرکت کجا قرار دارد و کار آن دقیقاً چیست؟

دفتر مرکزی این شرکت در انگلیس و شهر لندن واقع است، اما در تمامی مناطق محروم خانه‌هایی ویلایی دارد که شعب آن به حساب می‌آیند. این شرکت در استرالیا و هلند هم شعبه دارد. هدف اصلی این شرکت خیریه هم اعزام دانشجو و خدمت‌رسانی به مردم مناطق محروم بود و هم مزایایی برای خود دانشجویان از لحاظ کسب تجربه و دانش داشت.

آیا  شما فقط در دپارتمان دندان‌پزشکی مشغول به کار شدید یا در سایر دپارتمان‌ها هم فعالیت داشتید؟

من علاوه بر این‌که در دپارتمان دندان‌پزشکی بودم، به روستایی رفتم که دپارتمان پزشکی آن بسته شده بود. دندان‌پزشک آنجا برای تحصیل رفته بود و چون درآمد بهتری یافته بود، هیچ‌گاه به روستا برنگشته بود. درآمد یک پزشک در آن روستا بین ١۵٠ تا ٢۵٠دلار بود که این پزشکان با این حقوق از مرفهان آن روستا به شمار می‌رفتند. بنابراین چون دپارتمان پزشکی نداشت من به دپارتمان‌های دیگر مثل دپارتمان مبتلایان سل، اچ‌آی‌وی/ ایدز و بیماری‌های خاص منتقل شدم. من در این دپارتمان‌ها و حتی دپارتمان زایمان هم فعالیت داشتم. کار در همه این بخش‌ها برای من جالب بود.


از دپارتمان اچ‌آی‌وی آن روستا هم می‌توانید برایمان  بگویید؟

در بخش اچ‌آی‌وی که بودم، با نکته‌ای عجیب مواجه شدم و آن نکته این بود که از جمعیت بیست هزار نفری آن روستا، دو هزار نفر به ایدز مبتلا بودند که این خود چیزی حدود ده ‌درصد از کل مردم است و آمار بالایی محسوب می‌شود.


فعالیت‌هایی که شما انجام می‌دادید، کاملاً رایگان بود؟ هیچ هزینه‌ای در قبال آن دریافت نمی‌کردید؟

تمام اقدامات ما کاملاً رایگان و بدون دریافت هیچ دستمزدی بود و تنها هزینه اندکی از طرف بیمار به خود بیمارستان پرداخت می‌شد. جالب بود که هزینه پر کردن دندان یک یا دو دلار بود و بسیاری از بیماران حتی این یک دلار را هم برای پرداخت در اختیار نداشتند و این جای افسوس داشت که ما در کشور خود برای پرکردن دندان مبلغ عجیبی را از بیمار دریافت می‌کنیم.


شرایط زندگی مردم در آفریقا خیلی وخیم است. در تانزانیا مردم چگونه زندگی می‌کردند؟

شرایط زندگی مردم فوق‌العاده ضعیف و زیر خط فقر بود، زیرا بسیاری از منازل هنوز سیستم برق‌کشی یا آب و فاضلاب نداشتند. با وجود این‌که قبل‌تر‌ها دارالسلام پایتخت یک کشور بود، اما هنوز از امکانات ابتدایی زندگی عادی بی‌بهره بود. از این جالب‌تر آن بود که در خانه‌ای سکونت داشتیم که ساختمان بزرگ یونسکو روبه‌روی آن قرار داشت. پشت دیوار یونسکو، انسان‌هایی زندگی می‌کردند که به دلیل فقر درحال از دست دادن جان خود بودند. آنجا بود که من به خود آمدم که این کمک‌های بشردوستانه آن هم در پشت سازمانی که مدعی حقوق بشر است، کجا هستند؟ پشت دیوار یونسکو، مردم از گرسنگی جان می‌دهند، یونسکو کجاست؟ مردم تانزانیا زندگی سختی را می‌گذرانند. هزینه آب و برق تنها یک دلار بود که اکثریت هشتاد ‌درصدی مردم از پرداخت آن عاجز بودند. مردم برای روشنایی خانه‌ها از شمع استفاده می‌کردند و برای تهیه آب، پنج تا ده کیلومتر بالای کوه و به یک آبشار می‌رفتند. حتی برای استحمام هم از آن آبشار استفاده می‌شد که خود من مجبور به استفاده از آن شدم. آنجا چیزی با نام یخچال وجود نداشت، زیرا اگر مردم می‌توانستند چیزی بخرند دیگر به نگهداری آن نمی‌رسید و همه آن در روز مصرف می‌شد. شرایط بهداشتی هم دست‌کمی از سایر شرایط نداشت. سرویس‌های بهداشتی تنها حفره‌ای درون زمین بود که با دیوار آجری جدا شده بود و بیست تا سی خانوار از آن به صورت مشترک استفاده می‌کردند.


زندگی با این مردم آن هم در روستا باید لحظات تلخ و شاید شیرین فراوانی داشته باشد. خاطره‌ای هم از روستای کیدودی دارید؟

در مدتی که در روستا بودم، در منزل یکی از پزشکان آنجا به نام دیوید سکونت داشتم که با حقوق صد و پنجاه تا دویست و پنجاه دلاری، از میلیاردرهای آن روستا به حساب می‌آمد و با این وجود که سی سال بیشتر نداشت، کل روستا به او نگاه متفاوتی مانند یک بزرگ‌تر داشتند. دیوید سرطان شناس بود و از کنیا به آنجا آمده بود. در کنیا فقر به حدی شدید بود که او به تانزانیا آمده و سپس دولت تانزانیا او را به این روستا فرستاده بود. او در بیمارستان مشغول به کار بود و چیزهایی مختلفی در روستا به ما نشان داد. من با خود کنسروهای فراوان و مواد غذایی خشک به همراه داشتم که از دیوید خواستم که آن‌ها را در روستا توزیع کنم. او من را به بازدید از روستا برد و ما در ادامه به خانه‌ای رسیدیم که اصلاً شبیه خانه نبود. آجرها را روی هم چیده بودند و از نخل‌ها برای پوشاندن سقف و جلوگیری از نفوذ باد و باران به این شبه خانه‌ها استفاده کرده بودند. زنی روبه‌روی آن خانه نشسته بود. دیوید رو به من کرد و گفت: این زن را می‌بینی؟ این زن فقیرترین انسان این روستا است و تنها زندگی می‌کند. به او غذا بده و من سه کنسرو به او دادم. آن زن آتشی روشن کرده بود. از کار او تعجب کردم. از دیوید سؤال کردم اینجا هوا سرد نیست این زن چرا آتش روشن کرده است؟ دیوید از من خواست تا دقایقی صبرکنم و به انتظار بایستم. کنسروها را به او دادیم و لحظاتی صبرکردیم. آن زن از دیوید سؤال کرد که این‌ها چیست و او پاسخ داد که این‌ها غذا هستند. آن زن بلافاصله از جا بلند شد و دست‌وپای من را بوسه‌باران کرد. به زبان خود مدام می‌گفت: «موزونگو» که به فارسی یعنی سفیدپوست خارجی. دیوید به من گفت این غذا برای ده تا دوازده روز این زن کافی خواهد بود. آتش را هم برای فراهم کردن چیزی برای شبش آماده کرده بود و در انتظار غذا نشسته بود. چیزی نداشت که روی آتش بگذارد و درحال فکر کردن برای این بود که چه چیزی فراهم کند. آن اتفاق آن‌قدر برای ساکنان آن روستا هم بود که تا دو یا سه روز که آنجا بودم، همه من را با انگشت نشان می‌دادند و می‌گفتند این همان است که به آن زن کمک کرده است.

خاطره دیگری دارم و آن این است که درحال پیاده‌روی بودیم که دیدیم گروهی از بچه‌ها به سمت ما می‌آیند و همه با هم می‌گویند: «موزونگو». از دیوید پرسیدم که این بچه‌ها مگر نباید در مدرسه باشند و او در پاسخ گفت: «اینجا مدارس کاملاً رایگان هستند، اما این بچه‌ها توان خرید یونیفرم مدرسه را ندارند.» هزینه آن را پرسیدم و گفت هزینه لباس، کفش، کتاب، لوازم‌تحریر در حدود هفت یا هشت دلار می‌شود که این بچه‌ها توان پرداخت آن را ندارند. همان لحظه به دیوید گفتم که من هزینه‌های ده نفر از آن‌ها را تقبل می‌کنم که تحصیل کنند. زمانی که از تانزانیا برمی‌گشتم دیوید عکس همه آن ده نفری که به مدرسه رفته بودند را با چهره‌هایی خندان برایم فرستاد.


  امکانات پزشکی کشوری که رفتید خیلی سطح بالایی نداشت. از تجهیزات با خود چیزی به همراه داشتید یا شرکت در اختیار شما می‌گذاشت؟

بعضی تجهیزات مثل دستکش، ماسک، عینک، مواد بی‌حس‌کننده و دیگر لوازم لازم را به همراه داشتم. پیش از سفرم زمانی که برای هماهنگی سفر از شرکت با من تماس گرفته شد، از من خواستند که مواد بی‌حس‌کننده به همراه داشته باشم، زیرا در تانزانیا به دلیل عدم وجود مواد بی‌حسی مردم بدون بی‌حسی حاضر به کشیدن دندان‌های خود می‌شوند. وقتی به آنجا رسیدم، بیمارستان هم از بعضی امکانات محروم بود، مثلاً برای قالب‌گیری از گچ به‌عنوان مواد قالب‌گیری استفاده می‌شد که گمان می‌کنم این مسأله در هیچ جای دنیا در قالب علم دندان‌پزشکی نمی‌گنجد. آینه‌ها زنگ‌زده بودند و اگر آینه‌ای دید خوبی نداشته باشد، تشخیص درستی هم میسر نمی‌شود. برای برش و پرکردن دندان تجهیزاتی نبود و اگر هم بود از تاریخ انقضای آن‌ها گذشته بود، اما هنوز هم از آن‌ها استفاده می‌شد.


این سفر باید به شما نکات بسیاری از زندگی مردم تا تجربیات پزشکی آموخته باشد. همین‌طور است؟

در این سفر یاد گرفتم به همان چیزی که دارم، قانع باشم. فهمیدم چقدر زندگی من زیباست و من چقدر خوشبخت هستم و نه‌تنها من، بلکه بسیاری از مردم با وجود نعمت‌هایی که دارند ناشکری می‌کنند. در سفرم آموختم مردمی هستند که با چیزهای خیلی کوچک، بی‌اندازه خوشحال می‌شوند. همراه خودم شکلات‌هایی داشتم که در این سفر به کودکان می‌دادم و از داشتن آن خوشحال می‌شدند. شاید دادن شکلات به یک کودک و خوشحالی او طبیعی باشد، اما وقتی همان شکلات را به یک پزشک می‌دادم، می‌دیدم به همان اندازه که یک کودک خوشحال می‌شد، او هم خوشحال می‌شود. بیاییم به داشته‌های خود و حتی چیزهای بسیار کوچک افتخار کنیم. اگر خانه‌ای داریم، آب و برق داریم، غذا داریم و روزی دو یا سه وعده غذا می‌خوریم، حداقل از هفتاد ‌درصد مردمی که در آفریقا زندگی می‌کنند، خوشبخت‌تر هستیم. هیچ‌وقت به داشته‌های خود مغرور نشویم. این‌ها همه نکاتی بودند که من در این سفر پربار آموختم.


بعد از اتمام این سه هفته، ترک این مردم با آن شرایط باید دشوار باشد. زمان ترک این کشور چه احساسی داشتید؟

بعد از تمام شدن این سفر، فکر نمی‌کنم نگاهی که به زندگی دارم، مانند گذشته باشد. از آن سفر به بعد، حتی برای روشن بودن چراغ خانه‌ام هم هزاران بار خدا را شاکر هستم. به آن چیزی که دارم، راضی هستم و همین چیزهای کوچک من را تا حد زیادی خوشحال خواهند کرد و قدر عافیت را بیشتر از قبل می‌دانم. حتی تصور یک روز بودن در آن شرایط بسیار دشوار است. احساس آرامش می‌کنم و این حس از اینجا نشأت می‌گیرد که چیزهایی را در زندگی می‌بینم که هیچ‌وقت نمی‌دیدم و به همین دلیل احساس خوشبختی می‌کنم.


اگر دوباره زمینه‌ای برای این‌گونه سفرها داشته باشید، باز هم سفر خواهید کرد؟ حاضرید در ایران هم آن فعالیت‌ها را دنبال کنید؟

آرزوی من این است که بتوانم در ایران و مناطق سیستان‌وبلوچستان و مناطق محروم دیگر هم، اقداماتی مشابه تانزانیا و کیدودی داشته باشم. اگر شرایطی پیش بیاید و فراهم شود، حتماً این کار را در وطن خودم انجام خواهم داد. اگر شرکت یا سازمانی مشابه آن شرکت زمینه‌های لازم را برای این‌گونه خدمات‌رسانی فراهم کند، از آن استقبال می‌کنم و قطعاً به آن خواهم پیوست. حاضر هستم به جای سه هفته، سه ماه و حتی بیشتر مشغول به کار شوم.  در خارج از ایران هم تصمیم دارم به مناطق محروم دیگر مانند آفریقا، سریلانکا، فیلیپین و دیگر کشورها سفری داشته باشم. فکر نمی‌کنم در هیچ کجای دنیا مردمی به نیازمندی مردم آفریقا باشند و هیچ چیز جز تعلیم و آموزش نمی‌تواند کمکی برای آنان باشد.


برای کشور خود، ایران چه آرزویی دارید؟ 

من آدمی وطن‌پرست و عاشق کشورم هستم. آرزو دارم روزی بتوانم موسسه خیریه بزرگی در ایران احداث کنم. زمانی که در دانشگاه پذیرفته شدم، مادرم گردنبندی به من هدیه داد که نقشه ایران بود و تا امروز این گردنبند همراه من بوده، زیرا عاشق ایران هستم. امیدوارم روزی شایسته ارائه بزرگ‌ترین خدمت‌ها به مردم خودم باشم.


آدرس
سعید شرافت،
تلفن:
-
محل تحصیل
جمهوری چک، پراگ، دانشکده دندانپزشکی،