شمس شریعت تربقان
طبیب شدن یعنی نعمت!/ گفتگو با دکتر شمس شریعت تربقان
استاد دکتر شمس شریعت تربقان، استاد پیشکسوت دانشگاه علومپزشکی تهران و رییس موزه ملی تاریخ علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران، روز ششم خرداد سال ۱۳۹۳ مقارن با روز بعثت پیامبر بزرگ اسلام دیده از جهان فروبست. مدتی پیش گفتگویی با نشریه «ندا» دانشگاه علوم پزشکی تهران داشتند که گزیدهای از آن را در ادامه میخوانید:
– از یک معرفی مختصر شروع کنیم؟
من نمیتوانم مختصر صحبت کنم. من را در قید و بند این حرفها نگذارید. این جور شروع میکنم: بنده شمس شریعت تربقان، در سال ۱۳۰۵، در دره تربقان و در خانواده یک روحانی به دنیا آمدم. زندگی خانواده من همیشه با یک نگرانی توام بود. چون آن سالها، سالهای اوج قدرت رضاخان بود و محل تبعید آیتالله سید حسن مدرس هم نزدیک ما بود و از طرفی پدر من هم خود یک روحانی قریبالاجتهاد بود.
مثل همه بچهها من هم به مکتب ده رفتم. بعد پایان مکتب باید به دبستان میرفتم.
در این زمان من حدود ۱۰ – ۱۱ سال داشتم. علیالقاعده باید میرفتم به کلاس پنجم. اما از من امتحانی به عمل آوردند تا ببینند من صلاحیت تحصیل در چه کلاسی را دارم. کتاب فارسی کلاس پنجم را به راحتی خواندم و حتی بر سر یک لغت با معلم ممتحن بحثم شد که در نهایت مدیر مدرسه حق را به من داد. از قرآن کلاس ۵ سوال کردند که به راحتی پاسخ دادم. اما امتحان ریاضی کار را خراب کرد. چون من ریاضی را در مکتب آن طور که در مدارس تدریس میشد نیاموخته بودم. بنابراین من را گذاشتند کلاس سوم. درواقع من ۲ سال عقب افتادم.
کلاس سوم را در دبستان رفعت شهر کاشمر شروع کردم. تعطیلی برای من معنی نداشت. تابستان هم که میشد، پدرم ما را وادار میکرد که در باغ فعلگی کنیم. دید پدر من این بود که این چه مدرسهای است که ۳ ماه تابستان تعطیل است. برای من تیر با مهر فرقی نداشت. همهاش کار بود. حالا یا درس خواندن یا فعلگی کردن تا همین چند وقت پیش، هنوز دستانم پینه داشت.
بالاخره در سال ۱۳۲۰ من وارد دبیرستان شدم. برای اولین بار در شهر کاشمر ۳ سال قبل از ورود من به دبیرستان، دبیرستان احداث شده بود. سال سوم دبیرستان امتحان نهایی میگرفتند و موسوم بود به سیکل اول. بعد از ظهر روز اول امتحانات نهایی سیکل اول امتحان انشا داشتیم. موضوع انشا شعر معروف سعدی بود که به بررسی تفاوتهای عرفا و دانشمندان میپردازد: صاحب دلی برون آمد ز خانقاه ببرید صحبت اهل طریق را. گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تو انتخاب کردی این طریق را… این گلیم خویش برون میبرد ز موج و آن سعی میکند که رهاند غریق را.
یعنی عارف و عابد میخواهد گلیم خودش را از آب بیرون بکشد ولی دانشمند مردم را نجات میدهد. من هم براساس آموختههای دوران نوجوانی خودم و اینکه از تصوف متنفر بودم، در برگه امتحانی خود حمله به تصوف و دفاع از علم را شروع کردم. مشغول نوشتن بودم که متوجه شدم، هر از چند گاهی دبیر ادبیات ما بالای سر من میآید و با ناراحتی پایش را به زمین میکوبد و میرود. بازرس استان نیز هر از چند گاهی نگاهی به برگه من میاندازد و بخشی از متن مرا میخواند و میرود. اما خیلی علت این موضوع دستگیرم نشد. تا اینکه وقت امتحان تمام شد و من ۷، ۸ صفحه انشا نوشته بودم.
وقتی بازرس رفت، دبیر ادبیاتمان گفت: «بیچاره بدبخت من که این همه اشاره میکردم چرا توجه نکردی؟» گفتم: «مگر چه خبر بود؟» گفت: «این بازرس خود یک صوفی است.» از بد ماجرا خود بازرس هم اوراق انشا را تصحیح میکرد. من تقریبا مطمئن شدم که از انشا صفر میگیرم.
صبح زود به مدرسه رفتم. به محض رسیدن، به من گفتند که بازرس تو را احضار کرده است. پیش خودم گفتم که حتما احضارم کرده که به من ناسزا بگوید. بازرس برگه را داد دستم. دیدم زیر برگه نوشته: «اهدنا الصراط المستقیم» گفت: «پسرم خیلی خوب نوشته بودی! ولی فکر نمیکنی بهتر باشد که افکار را مطالعه کنی و فقط نشنوی؟ به دلیل انشای خوبم او من را منشی خود نیز کرد. آن لحظه من از خوشحالی پر در آورده بودم. چون منشی بازرس کل شده بودم. به هر حال آن سال هم شاگرد اول شدم.
تا دانشگاه تمام تحصیلاتتان را در کاشمر گذراندید؟ خیر برای سیکل دوم آمدم مشهد. سال تحصیلی ۱۳۲۳ بود. نیمه شهریور برای اسمنویسی آمدم مشهد.
در آن زمان مشهد ۲ دبیرستان داشت. شاهرضا و فردوسی. میگفتند شاهرضا بهتر است. رفتم تا در دبیرستان شاهرضا اسم نویسی کنم. گفتند، کسانی که از شهرستان آمدهاند باید بروند از بازرسی کل استان تاییدیه بگیرند. من با تمام مدارکم رفتم اداره بازرسی کل استان، مدارکم را تحویل دفتر اداره دادم. گفتند که ۲ روز دیگر بیا تا نتیجه بگیری. ۲ روز بعد رفتم، جوابی نبود. ۴ روز بعد رفتم، جوابی نبود. یک هفته بعد رفتم، جوابی نبود. ۲ هفته بعد رفتم، جوابی نبود.
– چرا؟
رییس دفتر گفت که تو اصلا مدارکت را به ما ندادهای. شماره و رسید را نشان دادم. گفتند که قلابی است. رفتم پیش مدیرکل اداره بازرسی استان. او هم رییس دفترش را خواست. رییس دفتر اداره هم به آقای مدیرکل همان حرف را گفت و آقای مدیر هم حرف او را باور کرد و به من گفت: «پسرم! آخه این چه کاری است؟ حقه بازی را بگذار کنار. تو اگه از حالا این طوری حقه بازی کنی در آینده چه خواهی شد؟»
بعد از آن، کار هر روز من این بود که از صبح میرفتم اداره بازرسی کل و گریه میکردم و بعد از ظهر بر میگشتم. شهریور تمام شد و اواسط مهر بود، یک روز که گریه میکردم و از پلههای اداره پایین میآمدم، سرایدار اداره که مردی با یک پای چوبی بود، مرا دید و با لهجه غلیط مشهدی به من گفت: «چرا گریه میکنی. روفوزه شدی که روفوزه شدی. خوب سال دیگه درس میخونی و قبول میشی.»
گفتم: «من روفوزه نشدهام» و ماجرای خودم را برایش تعریف کردم. گفت: «ای داد بیداد! این کاغذایی که باد زده بود و انداخته بود داخل حیاط مال توست؟ فردا صبح رفتم خدمت آقای مدیرکل و مدارکم را نشان دادم و قضیه را تعریف کردم. بالاخره من را معرفی کردند دبیرستان شاهرضا. رفتم دبیرستان شاهرضا. اما رییس دفتر دبیرستان گفت که اکنون وقت اسمنویسی گذشته است و من اسم تو را نمینویسم. گفتم که مدیرکل بازرسی استان نوشته است. گفت که حتی اگر وزیر بنویسد من نام تو را نمینویسم.
خیلی آدم سختگیری بود و هیچ کاری را خارج از قانون انجام نمیداد. فردای آن روز باز رفتم و التماس کردم. ولی باز قبول نکرد. من هم گریه کنان به سمت در ورودی دبیرستان رفتم. جلوی در دیدم یک آقای قدبلند ایستاده است. موقع خروج متوجه شدم که این آقا همان فردی است که به عنوان بازرس به مدرسه کندری آمده بود و من منشی او شده بودم، به من گفت: «چرا گریه میکنی؟ قضیه چیست؟» من هم ماجرا را برایش تعریف کردم. این آقا که کیانی نام داشت، خیلی قدرتمند بود. او همان کسی بود که بعدها با کمک دکتر فاطمی مدرسه عالی دختران سابق را که امروز به آن دانشگاه الزهرا میگویند، تاسیس کرد.
آقای کیانی دست من را گرفت و با خود نزد رییس دفتر مدرسه برد و به او دستور داد که من را نامنویسی کند. به این ترتیب من وارد دبیرستان شاهرضا شدم تا سال پنجم دبیرستان را در همان مدرسه شاهرضا بودم. سال ششم را به تهران آمدم.
خلاصه در سال ۱۳۲۶، مدرک سال ۶ دبیرستانم را از مدرسه ایرانشهر گرفتم. همان سال در کنکور پزشکی دانشگاه تهران شرکت کردم و وارد رشته پزشکی شدم. سال ۱۳۳۲ هم درسم تمام شد ولی مدرک پزشکی خود را فروردین ۱۳۳۳ دریافت کردم.
– چرا پزشکی؟
من اصلا از اول دوست داشتم بروم رشته فنی. همیشه در دروس ریاضی، فیزیک و شیمی نمرات بالا داشتم. اما سال ۱۳۲۲ که در تهران تیفوس شایعشده بود و در کاشمر تیفوئید بیداد میکرد، پدر من نامهای به دکتر جمالالدین مستقیمی که بعدها استاد بزرگ آناتومی ایران شد، نوشت و او هم گفت که اگر وسیلهای در اختیار من قرار دهید، من حاضر به خدمتم. پدر من هم با یکی از افراد کاشمر صحبت کرد که با موتور میرفت دنبال دکتر مستقیمی و او هم بیمحابا میآمد کاشمر و به طبابت میپرداخت. من آن موقع بود که از طبابت خوشم آمد و پیش خودم میگفتم که عجب کاری است این طبابت، جان مردم را نجات میدهد.
– بعد از اتمام دانشکده طب چه کردید؟
در آن زمان مرحوم مصدق قانونی تصویب کرده بود که مشمول حال من میشد و بر اساس آن من از سربازی معاف میشدم. فقط مانده بود ۲ سال خدمت خارج از مرکز از این ۲ سال، حدود ۱۰، ۱۲ ماه را رفتم اراک زمانی که من وارد اراک شدم حدود ۸-۷ ماه از کودتای ۲۸ مرداد میگذشت.
– بقیه دوره خارج از مرکز خود را کجا گذراندید؟
بعد از حدود یک سالی که در اراک بودم، پیش خودم گفتم که باید بروم در دیار خودمان و به مردم آنجا خدمت کنم. در آن زمان بدترین جای خراسان شیروان بود که صبح تا شب دزدی میشد. من شیروان را انتخاب کردم و شدم رییس بهداری و بیمارستان شیروان، در شیروان به توصیه پدر، تمام وقت کار میکردم و بدون انتظار دیناری اضافه حقوق، صبح تا شب مریض میدیدم. من این طور فکر میکردم که نعمت گیرم آمده که شدهام طبیب، چه نعمتی از این بهتر که نبض یک شهر را بگیرم و دردمندان یک جامعه را درمان کنم.
به اینجا که رسید رو به من گفت: «من طبیب امروز نیستم. زندگی من به درد امروزیها نمیخورد. برای چه آمدهاید سراغ من. به پزشکان و مردم امروز چه مربوط که من با پای پیاده میرفتم شهر و تابستانها فعلگی میکردم. مردم امروز دوست دارند از یک استاد دانشگاه بشنوند که چگونه مقاله نوشت و چند جایزه بینالمللی دریافت کرد. زندگی من به درد مردم امروز نمیخورد…» با کمی توجیههای معمول سعی کردم او را به مصاحبه و حرفهایی که میزد بازگردانم.
– بعد از پایان دوره خدمت خارج از مرکز چه کردید؟
در آن زمان دو کرسی پاتولوژی و سرطان وجود داشت. من در شهریور ۱۳۲۴ درخواست رزیدنتی کرسی سرطان را کردم، نه کرسی پاتولوژی. امتحان هم در بهمنماه همان سال برگزار شد. سوالات امتحان هم شامل بافتشناسی، تشریح، جنینشناسی و پزشکی بالینی بود. البته من برای خروج از شیروان و دادن امتحان رزیدنتی مشکلی داشتم و آن مشکل این بود که هر وقت میخواستم از شیروان خارج شوم، مردم شهر تجمع میکردند و به مقامات عریضه مینوشتند که فلانی میخواهد از شهر ما برود و نمیگذاشتند.
خلاصه این موضوع مرا در شیروان گرفتار کرده بود. اما بالاخره باید برای امتحان به تهران میآمدم. به هر حال با وجود همه مشکلات به تهران آمدم. در امتحان شرکت کردم. من در امتحان قبول شده و خلاصه به عنوان رزیدنت پاتولوژی مشغول به کار شدم.
– چرا پاتولوژی؟
ببینید، من به چون و چرا و علت و معلول علاقه دارم. وقتی بررسی کردم دیدم، پاتولوژی بیشتر از سایر رشتهها به این چون و چراها میپردازد. یعنی در جراحی فقط یک تکنیک قوی میدیدم. داخلی هم از نظر من سردرگمی بود. یعنی یک دسته علایم را باید سر هم کرده و احتمالا تشخیص را مطرح کنیم. اما رشتهای که قطعا تشخیص میدهد، پاتولوژی است. این شد که رشته پاتولوژی را انتخاب کردم.
– بعد از رزیدنتی چه کردید؟
بلافاصله بعد از اتمام رزیدنتی در امتحانات رییس درمانگاهی که در واقع آزمونی برای ورود به هیات علمی دانشگاه و استادیار شدن بود، شرکت کردم و قبول شدم. سال ۱۳۳۹ بود. بعد از حدود ۵ سال دانشیار شدم و در سال ۱۳۴۹ هم استاد شدم.
– خصوصی هم کار کردید؟
من در دوران آسیستانی مطب دایر کردم، در شرق تهران. خیلی زود هم مطبم اصطلاحا گرفت. به طور معمول تا ساعت ۱۲ شب در مطب بودم اما بعد از مدتی دیدم با این طرز مطبداری، از خانواده و تحصیل و خصوصا تحقیقاتم دور میشوم. لذا در سال ۱۳۳۸ مطبم را تعطیل کردم. البته در همان سال در بورس پاتولوژی فرانسه نیز پذیرفته شده بودم. همین موضوع را بهانه کردم و مطبم را بستم.
– بورسیه کجا شده بودید؟
یک سال بورسیه دولت فرانسه بودم در انستیتو سرطان لیون برار دانشکده پزشکی لیون تحصیل کردم.
– چرا بیشتر در فرانسه نماندید؟
انصافا چون احساس میکردم در ایران و نزد استاد شمسا خیلی بیشتر میتوانم چیز یاد بگیرم. فیالواقع عرض میکنم که احساس کردم استاد آن انستیتو حتی در حد یکی از شاگردان استاد شمسا هم نمیتواند باشد. بنابراین برگشتم و تا امروز، حتی بعد از بازنشستگی در دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم.