محسن سیاح
استاد کرسی، کمپیدا، ستون سنگین و پایدار دندانپزشکی ایران
دکتر امیراسماعیل سندوزی
مرد اولینها:
اولین دکتر در «دندان پزشکی» ایرانی،
اولین دندان پزشکی که در مدرسه طب، واقعن به معنای مدرسه، مُدَرِس شد،
اولین رییس ایرانی مدرسه دندان سازی، که صاحب دو اتاق و یک زیرزمین بود،
اولین رییس اولین دانشکده دانشکده دندان پزشکی ایران، که مالک ساختمانی بزرگ و مجهز، برای آن زمان، در دانشگاه تهران شد
اولین دندان پزشک ایرانی طبقه مرفه و اعیان و دولتمردان و دربار ایران،
اولین و آخرین رییس دانشکده دندان پزشکی که در دو دوره ۱۲ ساله، یعنی، ۲۴ سال رییس بوده است،
اولین و پر سابقهترین استادی که حتا یک مقاله علمی در زمان استاد کرسی بودنش منتشرنکرد،
و اولینهای دیگری که ننویسم بهتر است…
میگویند سه کتاب نوشته و یک کتاب هم به زیبایی و روانی ترجمه کرده است. نامش همه جا بود ولی خودش کم پیدا و شاید هم ناپیدا مینمود،
استادی نامدار، متین، محجوب و شاید بتوان گفت خجالتی، که وقتی از فرنگ باز گشت، اولین بود و اولین هم ماند،
یکی از استادان نامدار ما، دانشجویانِ جویایدانش، آن زمان و دندان پزشکان بیش از هفت دهه سال دار کنونی،
این نگارنده هیچ یک از آن کتابهای نوشته شده را- با بیان این نکته که به دنبالش گشتهام و نیافتم- هزگز ندیدهام، همچنین او را هرگز درکلاس درس و یا درکلینیکهای آموزشی دانشکده به هنگام تدریس حتا با لباس سفید پزشکی هم ندیدم،
خیلیها به حرمتش برمی خاستند و بیرخصتش نمینشستند. تانشناخته بودمش، رغبتی به این کار نداشتم! مقام بیعمل برای منی که- کلهام که همان؛ ذهن، درک، فهمم. و باورم باشد در آن زمانها بوی قرمه سبزی میداد- حرمتی ایجاد نمیکرد.
نمیشناختمش. ولی میدانستم که دانشگاه چیست واستاد دانشگاه کیست و چه مقام و جایگاهی باید و دارد ولی اگر درس ندهد و نیاموزاند یک مدیر مدّبر فرهیخته میتواند باشد ولی مدّرس معتبر نیست. آن جا و مقامی که باید داشته باشد راندارد.
رگهای گردن مبارکتان متورم نشود و بیچشم و رو و سنگ انداز بر آرامگاه شخص از روزن زمان گذشتهام ندانید. میدانم که بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان… هرگز چنین قصدی را ندارم. دارم بیان حال و قصه باور و درک و فهم زمان ۱۹ سالگی و خامی خودم را مینویسم، نه درباره شادروان استادی که «ژوزف فوشه» دندان پزشکی ایران بود!
چرا ژوزف فوشه و «فوشه» کی بود؟
دانش جوی سال دوم بودم؛ نه کمونیست نه ناسیانولیست، میتوان سوسیال دموکرات وطن دوستم نامید. دوستی جوان و چندسال مسن تراز خودم داشتم که کارمند حسابداری دانشکده خودمان و دل پری از دست جناب خزاعلی- نمیدانم با عین مینوشتندیا همزه- رییس دفتر یا منشی رییس دانشکده داشت، کارهای ناگفتنی ایشان را میدانست که نباید بگوید. آستانه تحملش که تمام شد درد دلش را برایم گفت و من ناباورانه گوش کردم و با پدرم مشورت کردم، ایشان تاحدودی اساتید دانشکده پزشکی و از زمانی که من از رزرو پزشکی در داروسازی به دندان پزشکی فرود آمده بودمشناختی هم با اساتید دانشکده یکدانه پسرش، سعی کرد پیدا کند. از آن میان، دکترحیدر سرخوش تحصیل کرده آلمان ناسیونالیست با خانم فرنگیشان و دکتر محمود سیاسی نماز خوان افتاده ودرویش مسلک و دکتر ریاض کرمانی عصبانی را ملاقات و با «ایشانها» صحبت کرده بود. روش تربیتی پدرم این بود که من را نصیحت نمیکرد، بلکه هدایت میکرد تا خودم تصمیم بگیرم. شِکوِهام را به دقت شنید، تامل وتفکری کرد و گفت:
«به باور من باید دندان روی جگر گذاشت و مُصلِح و خیر اندیش بود و ماند، چشم برهم بزنید این سه سال میگذرد، وقتی فراغت از تحصیل یافتید و دستتان در جیب طبابتتان به بینیازی رسید، از راهش و نوعی هدایت فرهنگی سعی بفرمایید خود و جامعه بیمار خودتان را اصلاح کنید. گمان نمیکنید که باید سنگی را بلند نکرد که نتوان روی سرتان نگهدش دارید؟»
به شیوه بیانیاش آشنا بودم. به سرعت دانستم که کار من نیست خرمن کوفتن و مرد کهن میخواهد. جوان و انباشته از احساس بودم. در همان سال دوم دانشجویی شنیده و دانسته بودم که مقتدرترین مرد دانشکده کسی است که در دانشکده نیست! دفتر و اتاق کارش در ساختمان مرکزی دانشکده پزشکی، چشم و چراغ دانشگاه تهران، تنها دانشگاه آن زمان ایران، قرار دارد.
زیاد فکر کردم و پرسیدم و هرچه بیشتر جستجو کردم دریافتم که عامه اهل دانشکده کمتر در باره ایشان میدانستند! درنتیجه، من دانستم که هیچ کسن او را به خوبی نمیشتاخت! فقط میدانستند که اولین دندان پزشک تحصیل کرده اروپا و از موسسین دانشگاه تهران، دانشکده دندان پزشکی و دندان پزشک ویژه خاندان پهلوی است. همین!
همین، برای من کافی بود که بدانم که حامی و توانش را دارد و میتواند سنگ سنگین را از دستم بگیرد و من را پیش وجدانم سربلند کند. به این امید که بخواهد و بتواند کوشیدم. خودم نیز در این ماجرا نفعی داشتم که نمی خواه بنویسم!
مطبش را درخیابان خلوت سعدی، آگر نامش را اکنون اشتباه نکنم، یافتم. پلکان تمیز و ساختمان معتبری بود. ماشین در آن زمان بود، ولی نه همگانی، ماشینی میایستاد، رانندهای در را باز میکرد، کسی از صندلی پشت بیرون میآمد، از پلهها بالا میرفت، پس از زمانی بازمیگشت، در را برایش راننده باز میکرد و سوار میشد و میرفت. گاهی درشکهای مسافری را پیاده میکرد ومنتظر میماند که مسافری برسد، یا مسافرش باز گردد.
نه جرات کردم و نه صلاح دانستم که وقت ایشان را در مطب بگیرم. شیکترین لباسم را بر تن کردم و عطر و ادکلن زده، سراغ دفترشان در دانشکده پزشکی رفتم. تلنگری به دربلند اتاق زدم و صدای زنانهای گفت بفرمایید! فکر کردم عوضی آمدهام، میخواستم برگردم تابلوی به یردیوار کوبیده را که میگفت اتاق رییس بازرسی دانشکده پزشکی- شما بخوانید دانشگاه تهران- است را یک باردیگر نگاه کنم که خانم محترمی در را باز کرد وپرسید چرا داخل نمیشوَم. داخل شدم. اتاق کوچکی بود و یک میز که ایشان با سه گام رفتند پشتش، نشستند و با مهربانی پرسیدند چه فرمایش دارید.
«میخواستم با حضرت استادی جناب دکتر دیداری داشته باشم.»
«امرتان را بفرمایید شاید من بتوانم کمکتان کنم.»
انتظارش را نداشتم. سعی کردم متین و با اندیشه جواب بدهم.
«مطلبی است، محرمانه که باید با خود ایشان درمیان بگذارم.»
«فرقی نمیکند، ایشان هرچه باشد را با من درمیان و اگردستوری، ولو محرمانه، باشد برای اجرا به من خواهند فرمود. بفرمایید.»
ساکت ایستادم و نمیدانستم چه باید بکنم. دیدم بهتراست به ایشان چیزی نگویم و راز داربمانم. به همین دلیل گفتم:
«اگر نمیشود ایشان را ملاقات کرد، من ترجیح میدهم حرفی نزنم.»
این بار سر برداشت و من را مطالعه و براندازکرد. ندانستم در ناصیه من چی خواند که گفت:
«فکر میکنید چقدر زمان لازم است برای بیان مطلبتان؟»
«این بستگی دارد به نظر ایشان، من فکر میکنم که نیم ساعت بیشتر برای پرسش ایشان و پاسخ من به ایشان وقت بخواهد!»
باز هم نگاهم کرد. این بار نگاهی بیشتر مهربانانه داشت، دانست که نگران و دستپاچه شدهام با همان نگاه به دفترش برگشت و برای یازده روز دیگر: «هفته دیگر روز چهار شنبه ساعت هفت صبح بیایید!»
بیرون که آمدم تعجب کردم. یازده روز ایشان گرفتارند و تازه هفت صبح هم باید بیایم؟
دلم نمیخواست به دانشکده بازگردم نزدیک ظهر بود، نهارم در گنجه لباسهایم بود، از خیرش گذشتم. باغ دانشگاه را سرازیری رفتم، دلم گرفته بود، مطلبی در ذهنم مرا نگران میکرد که نمیدانستم چیست. فکر میکردم در دستم سنگ سنگینی است که هر لحظه ممکن است برسرم فروافتد. روی پلکانهای دانشکده حقوق زیر سایه درختی نشستم. این اولی باری بود که با شخصیتی ناشناخته که در بارهاش بسیار شنیده بودم و دیده بودمش ولی با ایشان تاکنون حرف نزده بودم باید مطلبی را بیان کنم که سنگ سنگینی بالای سرم بود. فکرکردم خیر درپیش است حالا که وقت امروز ندادند، بهتراست در خانه با پدرم مشورت کنم. یکساعت بیشترک وقت داشتم. راه افتادم به طرف بیرون دانشگاه حاشیه کتاب فروشیها قدمی بزنم و ساندویچ پنیر تخم مرغی برای خوردن بِخَرَم. ازجلوی کتاب فروش ابن سینا که دوست پدرم بود وقتی گذشتم دیدم درون کتاب فروشی خلوت است. سری زدم که کتابهای تازه را نگاه کنم. پول خریدش را نداشتم. صاحبش پشت میز پرکتابش نشسته بود، سلام کردم. با خوش رویی جواب داد و از حال پدرم پرسید و با دست اشاره کرد به صنلی ناراحت لیزی که کنار میزش بود، بنشینم. نشستم. گوش تلفن را که دردست داشت نشانم داد که باید یک تلفن بکند. تلفنش را که کرد برگشت طرفم.
«هیچوقت این ساعت از روز این طرفها سرگردان ندیده بودمت پسرم.»
«رفته بودم از استادم وقت بگیرم، برای کاری، برای یازده روز دیگروقت داد. فرصتی بود که گلگشتی بزنم.»
به لباس و عطر و ادکلن زده ام نگاهی کرد و خندید پرسید:
«با استاد خودت یازده روز دیگر؟»
«بله ولی با ما هنوز درس ندارد که استادم و مسوول جواب دادن به من باشد.»
«با ژزف فوشه ایران میخواستی دیدار کنی؟»
«نه با استاد دکتر محس سیاح…»
«منظورم هم ایشان است، با ایشان چکاردارید؟»
هول شدم. نمیدانستم چه باید بگویم داشتم فکر میکردم که بلند شد رفت از قفسه کتابها یک کتاب آورد دَمر، از پشت، گذاشت روی میز و برگشت طرفم:
«ایشان یکی از مرموزترین و مهمترین و اصلیترین کادر علمی- ادرای دانشگاه و تقریبن همه کاره- ولی، همه کاره در سایه- دانشکده پزشکیاند. من نمیدانم چکاردارید با ایشان ولی برای هرکاری که دارید باید ایشان را اول بشناسید. با احتیاط و هشیاری کامل به دیدارشان بروید. یکی از باهوشترین و سیّاس ترین مدیران دانشگاه تهران و عضو شورای دانشکده پزشکی و شورای دانشگاهاند. مترجم خوبی هستند که درتمام مدت عمرشان تاکنون فقط یک کتاب ترجمه کردهاند و آن هم همین کتاب است. به باور من کاراکتر هوشمندانه خودشان است.»
با انگشت اشاره و شست کتاب را برگرداند و به طرفم لغزاند. پشت کتاب نوشته بود: «ژوزف فوشه، ترجمه دکتر محسن سیاح».
گفت:
«میدانم تمیز خوان و منظم هستی. ببرید به دقت بخوان وبده ابوی گرامیتان هم بخوانند و برای من باز آور.»
پدرم کتاب را که دید، پولش را داد و کتاب را برای داشتن خرید. این کتاب را هنوز در کتابخانهام دارم. کتاب با موضوع تاریخیاش درباره «ژوزف فوشه» از بُعد روانشناسی است. ژوزف فوشه در عصر خود یکی از تواناترین رجال سیاسی انقلاب فرانسه بود. او در ۳۱ مه در شهر «نانت» متولد شد. نیاکان فوشه و پدرش همه دریانورد و بازرگان بودند اما او وارد سیاست شد و کمکم به یکی از سیاسیترین و بانفوذترین مردان امنیتی فرانسه تبدیل گردید. او با هوشیاری باور ناکردنیاش در انقلاب فرانسه مصدرکار بود و در زمان ناپلییون بوناپارت هم متصدی مشاغل مهمی بود! یک بارهم محکوم به اعدام با گیوتین شد، ولی با تیزهوشی شگرفی خود را تبرئه کرد و به زندگی سیاسی خود در زمان ناپلییون هم ادامه داد. سرانجام در ۲۶ دسامبر ۱۸۲۰ در «ترسیت» خانه کنار دریایش فوت کرد.
این قلم به دست، نمیخواهد آنچه در باره شادروان استاد محسن سیاح در ادبیات دندان پزشکی در چند پاراگراف، ساده و ناقص نوشته شده و به تکرار کپی برداری شده است را تکرار کند. در اتوباگرافی منتظر انتشار چند سالهام در وزارت مربوطه با عنوان «سرشت سرنوشتم» در باره ایشان و ملاقاتهای متعددم با ایشاان با دقت و وسواس نوشتهام، و میدانم کم و ناقص است. در سختترین مراحل زندگانی دانشجوییام، درزمانهای بعد از فراغت ازتحصیلم که راه استخدام و گریزم از ایران بسته بود، ایشان بودند که یاری و راهنماییم کردند. مدیونشان بوده و هستم. پس ازسالها مهر و عنایت، زیباترین سخن و مهرشان در آخرین دیدارمان در رستوران فرید که ناهاری افتخار میزبانی ایشان را داشتم، در یک اتاق ناهارخوری ویژه مهمان خصوصی، دو به دو ناهاری درحضورشان خوردم و سخن به گذشته و حال و فرداها رسید. از مهرشان و یاریهای فراوانشان تشکر کردم دلیل این همه مهر و عنایت را نمیدانستم. پرسیدم. درچشمانم نگاهشان ثابت ماند تا از برق اشک درخشان شد. پرسیدند:
«آن روز که به دیدن من آمدید را به خاطر دارید؟»
«بله، به خوبی و روشنی…»
«وقتی آمدید، نشستید، نگفتید که از چه خبر دارید، فقط اشاره کردید که خبر دارید… من را منقلب کردید… خودم را در قالب جوانیم در شما دیدم و دانستم که زندگی بازیگری تواناست… محسن بیست ساله را در شباهتی از رفتار و منش درمقابلم نهاده است… مهری پدرانه یافتم که هنوزم هم دارمش…»
ساکت شدند. به حرمت خودشان و برق چشمهایشان ساکت ماندم. فکر نمیکردم دکتر سیاح چنین؛ حساس، ظریف، شکننده و شاعر منش باشد. آن برق اشک را از یاد نبردم و عزیزش میدارم. اکنون به یادشان چشمانم براق است. یادشان به خیر
اجازه بدهید برگردیم به قبل از قیام مشروطه خواهی و مشروعه ستیزیهای روشنفکران ایرانی، پیش از تولد شادروان دکترسیاح.
در آن زمان، به فرنگ راه یافتهگانی که تافتههای جدابافتهٔ به فرنگ فرستاده شده یا پرتاب و تبعید شده گانی به اجبار بودند، چون بازگشتند زیروروگر و دگرگون کننده هم شدند. نظام قاجار را ریشه کن کردند.
ازمیان همه فرنگ رفتهها و دنیا دیده گان قبل و اوایل مشروطه و حتا زمانهای بعد از آن ما کم داریم کسی را که در ان زمان وانفسای ناامنی و نبودن امکانات مسافرتی، پای پیاده به قصد سیاحت دور دنیا، از دهی در محلات، راه بیافتد به همدان، بیجار، مراغه و تبریز برسد.
باهم در سفرنامه معتبرش بخوانیم:
«… هر چه در تبریز گشتم محل خوابی نیافتم و سامانی هم نداشتم که به حجره یا کاروانسرایی بروم، ناچار به مسجد جامع تبریز رفتم. خادم مسجد خوابیدنم در مسجد را مشروط به اذن آخوند مسجد کرد، اما آخوند آن مسجد پیغام داد: «خوابیدن در مسجد حرام است. مسجد محل عبادت است. غریب خانه نیست! برود به هر جهنمی که میخواهد. *»»
*- سفرنامه سفرنامه حاج محمد علی محلاتی، ص ۳۷).
جوان طلبه که دانستیم نامش ملا محمد علی محلاتی است از ازدواج فرمایشی و قراردادی بین دو برادر، که عمویش بنابر سفارش پدرش میخواست دخترش را به عقد پسربرادرش در بیاورد، صبح آفتاب ندمیده از خانه عموی دختردار، میگریزد، با مبلغ اندوخته ناچیزی، پای پیاده راه میافتد. این سرآغازی بود بر سفرهای پرماجرای ملا محمد محلاتی ملقب به حاج سیاح. ا
این «پیاده نورد» مصمم! به همه جای دنیای پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم آن زمان سر میزند و به روسیه، اروپا و و آمریکا میرود وبا رییس جمهور امریکا ملاقات میکند و از شرق امریکا به غرب امریکا سفر میکند تا در سان فرانسیسکو، اولین ایرانیای باشد که تبعه امریکا شود! به خاور دور، چین و ژاپن میرود. فارسی، ترکی، روسی، فرانسه و انگلیسی میداند! وقتی به هند میرسد با آقاخان محلاتی هم شهری معروفش دیدار میکند و به خواهش مادرش توسط آقاخان، پس از ۱۸ سال سیر و سیاحت به ایران باز میگردد (۱۸۷۷). دوجلد سفرنامه نوشته دارد. درتهران، با دربار قاجار و حیلههای قجریشان آشنا و وارد صحنه سیاسی مشروطه خواهان و به خاطر نوشتن نامههای انتقاد آمیز به مدت ۲۰ ماه رهسپار زندان قاجارمیشود. (عکس بالا). وی از دوستان نزدیک سید جمال الدین اسد آبادی و با مادر و صدراعظم ناصرالدین شاه مکاتبه و مراوده نزدیک داشت. به هرحال جان به در میبَرَد.
در هردو کتابش، نکات خواندنی و شنیدنی بسیاردر باره هرچه دیده و شنیده نوشته است، ولی، کسی از زندگانی خصوصیاش خبر ندارد! نمیداند که خانوادهای دارد یا نه!؟ حاج سیاح در سن ۸۹ سالگی در سال ۱۹۲۵ میلادی در تهران درگذشت.
چنین مرد مصمم و مُدّبری سه پسر به نامهای حمید، همایون و محسن داشت که وارد فعالیتهای اداری شدند. حمید تا پایان عمر درکنار پدر و به کار ویراستاری کتابهای پدر پرداخت و در تجرد به سر برد. از همایون فرزندانی باقی ماندند که سه دختر او اکنون مقیم خارج از ایران هستند و پسرش به نام دکتر هوشنگ سیاح که واپسین بازمانده خاندان او در محلات بود، چند سال پیش درگذشت. از شادروان دکتر محسن سیاح هم نیز یک دختر به جا مانده است. که من هیچ نشانی از ایشان نیافتم.
حاج سیاح همچنین برادری هم به نام میرزا جعفرخان داشت که در جوانی به روسیه رفت و بعدها در مدرسه زبانهای شرقی مسکو به تدریس پرداخت و کتابهایی نیز در مقوله ادبیات و فرهنگ لغت به چاپ رساند. دختر او دکتر فاطمه سیاح نیز استاد ادبیات تطبیقی در دانشگاه تهران صاحب نام بود، درنوشتاری خواندم که اورا دخترشادروان دکتر محسن سیاح نام برده بودند که اشتباه است. دختر میرزاجعفرخان عموی دکتر سیاح بودند که در اواخر عمر به ایران آمد و چند سال پیش از حاج سیاح از دنیا رفت.
به هرگونه، تولد شادروان دکتر سیاح باید در آخرین سال قرن نوزدهم (۱۸۹۹) میلادی مطابق سال (۱۲۷۸) خورشیدی در تهران باشد و در سال (۱۹۱۰) میلادی به سویس عزیمت کرد و تا سال (۱۹۱۹) میلادی در مدرسه ابتدایی و متوسطه در لوزان مشغول تحصیل بود. تحصیلات عالی را در دانشکده دندان پزشکی پاریس و فرانکفورت به سال (۱۹۲۶) میلادی به پایان رسانید. در سال (۱۳۰۶) خورشیدی به ایران مراجعت و در سال (۱۳۰۷) که دکتر ولی الله خان نصر ریاست عالی مدرسه طب را داشت از دکتر سیاح خواست که هفتهای دوساعت در کلاس پنجم طب «امراض دهان و دندان» را در مدرسه طب در دارلفنون تدریس کند.. بنا براین اولین دندان پزشکی است که درایران آموختن دانش دندان پزشکی را آغاز میکند. شادروان دکتر سیاح همچنین اولین دندان پزشک ایرانی است که با درجه دکترا به جرگه اساتید دانشگاه تهران پیوسته است. بنابر این شادروان دکتر سیاح در پی ریزی دانشکده پزشکی تهران هم سهیم و موثربوده و میتوان اولین دندان پزشکی باشد که در تاسیس اولین دانشکده دندان پزشکی ایران اقدام موثر و نقش سازنده و کارآرایی داشته است.
برای همکاران جوان ما باید جالب باشد که ایشان از اولینها بوده و هم چنان هم از اولینها هم ماندهاند، گذشته از آنچه نوشته شد، ایشان اولین وآخرین دنان پزشکی هستند که در دو دوره ۱۲ ساله ریاست دو دانشکده دندان پزشکی نوساز ایران را داشتهاند. ۲۴ سال در ریاست یک دانشکده درایرانی که نخست وزیریش به اشارهای عوض میشود، کار سهلی نیست. میتوان نوشت؛ کسی قادر نبود تا بتواند ایشان را از ریاست دانشکدهای که اراده در ادارهاش را داشت باز دارد. این مترجم کتاب ژوزف فوشه (در هنگام ترجمه جوان بودهاند) برای مدیریت و اداره هرسازمانی توانی شگرف داشته که ناشناخته مانده است. سخن این هیچ این است که خودش در «سایه فعال بودن» را انتخاب کرده است. این یک اننخاب شخصی بود. باید نوشته شود که اگر الماس کربن پاک و خالصی است در زمینه قیاس و مصداق شادروان دکتر محسن سیاح الماس درخشنده دندان پزشکی ایران است که خودش نخواسته درخشش پاک و درخشان از درستی و صداقتش چشم تنگ نظری را بیازارد. این رمز «ژزف فوشه» ایران است. هم او بود که به من آموخت تا متحمل و بردبار باشم. نامش پایدار و روانش شاد.
امیر اسماعیل سندوزی
کالیفرنیا جنوبی
فور اس رنچ
در همین رمینه:
http://www.dandane.ir/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%AD/